خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
من رابین   با تعدادی دیوانه این بلاگ رو راه انداختیمبرای این مینویسم که بنویسم مینویسم.به من ثابت شده تاریک ترین ساعات همیشه قبل از طلوع خورشیده.          .          .          .ای معجزه ی خاموشیک حادثه روشن شویک لحظه فقط یه آههمجنس شکفتن شو          .          .          .آرشیو مطالب رو حتما ببینین تیمهای مورد علاقه:استقلال-بایرن مونیخ-تیم ملی آلمانشخصیتهای قابل احترام:فروید - -انیشتین -گابریل مارکز-داستایووسکی-تولستوی خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 90 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 17:02

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۵با بچه ها سر سنگینم..خیلی پرو شدن مخصوصا بزرگه.بهش گفتم من فعلا بابات نیستم باید بگی آقا رابین..براش خیلی مهم نبود و با پرویی میگه جالبه بابا واسهخودش قانون میذاره!!انصافا زمان ما اصلا بچه ها حق اظهار نظر و دخالتنداشتن و الان بچه ها یه خانواده رو رییسی میکنن!!!البته تمام مشکلات روحی و روانی فعلی ما به خاطرهمون بچگی کوفتیمونه!!!ولی الانم انصافا بچه ها اکثر پرو میشن و از اون طرفبوم دارن میفتن!!!کلا اعتدال نداریم!!در مورد خودم حس میکنم تعادل ندارم و یه وقتاییلازم دارم با همه لج بشم و خودم باشم و خودم... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 78 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 17:02

تاريخ : جمعه ۱۴۰۱/۱۲/۲۶نمیدونم چرا انقدر کنترل امور از دستم در میره...بیش از اندازه خستم...فشار زیادی مخصوصا تو این ۶ماه روم بود و خیلی خدا لطف داشته که هنوز پابرجام.شبا میرم خونه انقدر خستم که از خستگی سرم کمرمو پاهام در مرز انفجارن....از طرفی یا خیلی بداخلاقم یا کلا درک نمیشم.....نمیدونم هر سال همین موقع که فشار کارم زیاده همینمیشه و همه چیز بهم میریزه.....باید تصمیم جدید گرفت؟باید شرایط رو تغییر داد؟باید تحمل کرد؟یا باید همه چیز رو کنفیکون کرد؟؟؟ ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 75 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 17:02

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۱۴یه جا خوندم یکی از دلایل افسرده شدن ناگهانی نارساییکبدیه!!بعید میدونم این حجم از تلاطم حال و این حجم از غمدرون من ناشی از کبدم باشه!!!هم حالم خوبه هم حالم بده در حقیقت بیشتر خنثیشدم یا بهتر بگم پذیرفتم.پذیرفتم تا رنج نکشمپذیرفتم تا بیشتر از این اذیت نشم....این ده پونزده روز آخر سال برام هیچوقت جالب نیستانقدر حجم کار زیاد میشه که زندگی فراموش میشه..اینم بگم در بدترین حالتهای زندگی هم من زندگی روفراموش نمیکنم....متاسفانه وابستم به این دنیا ومادیات..... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 76 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 11:53

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۱۶مسافر نگاه خستشو به روبرو دوخت.از پشت سر و مسیری که پشت سر گذاشته بود دل کنده بودمختصر استراحتی کرده بود و زیر سایه ی درخت جونتازه ای گرفته بود.با اینکه هنوز پاهاش خسته بود ولیباز هم توان ادامه ی مسیر رو داشت.شوقش رو نداشتولی میدونست باید بازم بره...بره تا برسه البته شایدنرسه ولی وظیفه داره تا بره...مسافر روی تپه ایستاده بود و آفتاب خورده و تا حدیمغرور منتظر ادامه ی مسیر ولی اینبار با خستگی کمترو آهسته رفتن و نگران نبودن برای رسیدن یا نرسیدن..مسافر دیوانه ی عاقل تری شده بود.....مسافر به ادامه ی راه خوشبین بود.... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 11:53

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۱به وقت بیست و یکم اسفند ماه هزار و چهارصد و یکیک روز مثل همه ی روزهای گذشته و احتمالا آیندهنشستم ، چای در دست در حال دیدن تلویزیون در مغازهفکر میکردم همچین روزی دو سه تا فروشگاه داشتهباشم و انقدر پول در میارم که هر کاری دلم میخواستمیکردم یا یه شرکت واردات و صادرات داشتم و یادر حال جهانگردی بودمولی فعلا نشستم و در حال دست و پا زدن برای زندهموندن......اینا رو ننوشتم که غر بزنم نوشتم که بگم همیشه اونچیزی که میخوایم نمیشه و تو ذهن و خیالمون کلیآینده و هدف میسازیم برای خودمون و زمونه و یاکم تلاش بودن خودمون نمیذاره بهشون برسیم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 11:53

دیروز زنگ زده بودن برای خونه تکونی کارگر بیادکلا منم حالم بد میشه تعمیرکار یا کارگر اینا بیان.کلا ازصبح بداخلاق بودم و شاکی.آرشا عصرش ساعت ۵کلاس پیانو داشت گفتم من میرم دنبالش مدرسه و ازاون طرف باهاش میرم کلاس پیانو.خلاصه اول رفتم مغازه بعد رفتم تیراژه پیش رفیقمبرای حساب کتابای چکایی که دادیم و ساعت ۲ رفتمسمت مدرسه ی آرشا و یه ربعی زود رسیدم و بعدرفتیم سمت یه رستوران که نزدیک به کلاس پیانوشهآرشا همبرگر خورد و کلی کیف کرد و منم غذا خوردمو بعد آرشا رفت یه کم سنگ جمع کرد و منم یه قلیونکشیدم و ساعت چهار و نیم پیاده رفتیم سمت کلاسشکلا کلاسش نیم ساعت بود و دم در نشستم تا بیادو بعد دوباره یه کم پیاده راه رفتیم و نیم ساعتی توترافیک گیر کردیم تا رسیدیم خونه.خونه هم من لج کردم و پرده ها رو نصب نکردم خیلیبده انگار تو خیابونیم!!!حس میکنم هفته ای یه بار نیازه با آرشا وقت بگذرونمتا رابطش با من مثل رابطه ی من و بابام نشه.من یه وقتهایی با بابام میرفتم بیرون ولی عقب ماشینمینشستم و کلا حرفی با بابام نمیزدم اونم نمیزد!!الان که فکر میکنم خیلی عجیب بوده!!!حتی یه دفعهیکی از همسایه ها ما رو دید و گفت چرا نمیای جلوپیش بابات بشینی!!!!منم هیچی نگفتم.عجیب بودکودکی و جوانی ما!!! خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 14 اسفند 1401 ساعت: 18:04

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۰۸چاق شدمحس میکنم خیلی چاق شدم حتی حلقم توی انگشتمیه کم اذیتم میکنه خواهرم پریروز منو دیده بود هیمیگفت وای چقدر گنده شدی چقدر شونه ها و گردنو بازوهات گنده شدن!!!یه مقدار شکم هم آوردم که بیشتر بشه دیگه ضایعمیشه.ولی کلا دوست دارم یه کم چاق باشم چونصورتم تو پر تر میشه و به نظر خودم مردونه تر وخوشتیپ تر میشم.لاغر که میشم صورتم خیلی گودمیفته ولی جاقی هم خوب نیست.باید ورزش یا پیاده روی کنم که حقیقتا حسش نیست.چند وقته شدید درگیر کارم و طبیعتا به چیز دیگه اینمیرسم.نه فکر میکنم نه مینویسم نه شعر میگم نهبحث میکنم هیچی.تنها چیزی که از تمدن در من موندهکتاب خوندنه.هنوز هم زیاد کتاب میخونم و البته روزیدو سه ساعت هم بازی میکنم.بازی بهترین و بزرگترینغذای روح منه.از وقتی یادم میاد دارم بازی میکنم و همچنان از باختمتنفرم....وقتی بازی میکنم فکر نمیکنم و میتونم آروم روزم روتحلیل کنم...همه ی تلاشم اینه فکر نکنم....فکر..... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 14 اسفند 1401 ساعت: 18:04

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۰۹امروز من تقریبا هیچ فرقی با دیروز من یا یک ماه پیشمن یا یک سال پیش من نداشت!!!عجیبه این تکرار مکررات ولی خوشبختانه یا متاسفانهعادت کردم به این تکرار و دیگه مثل سابق اذیت نمیشمالبته اینم بگم هر وقت بخوام میتونم برم سرکار یاخونه بمونم یا برم جایی و اینش خوبه.کلا اجبار بهرفتن سر کار اونم راس ساعت مشخصی خیلی اذیتممیکنه و تنها مزیت کارم اینه که تقریبا تایمش دستخودمه و این خیلی خوبه و البته از وقتی یه مغازهدیگه اونم از یه صنف دیگه گرفتم کلا کار برام یه کمجذاب تر شده.چون چالش ها متفاوت تر میشه وطبیعتا منم دوست دارم خودم رو توی چالش بسنجم.امروز بالاخره اومدن دزدگیر راهرو رو هم زدن و فعلاساختمون بی در و پیکرمون امن شده. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 14 اسفند 1401 ساعت: 18:04

تاريخ : جمعه ۱۴۰۱/۱۱/۲۱

کار

کار

کار

کار

تمام زندگی من شده کار....

دقیقا متنفر بودم از کسایی که همه چیزشون کاره

ولی واقعا اگه نچسبم به کار زندگی نمیگذره.....

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت: 20:30

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۳بچه ها برف که میبینن از خود بی خود میشنهی هر روز صبح میرن پرده رو میزنن کنار ببینن برفاومده یا نه!!!امروز صبح خواب بودم همسرم اومد صدام کرد کهپاشو پاشین روشن نمیشه باید آرشا رو ببری مدرسهبعدشم منو برسونی کلاس.خلاصه با بدبختی پاشدمهر چی تلاش کردم اسنپ قبول نکرد پس پوشیدم وکوچیکه رو هم تو خواب بیداری بغل کردیم رفتیم.دم مدرسه تا آرشا اومد پیاده بشه مسول مدرسه گفتآقا امروز مدارس تعطیله!!!واقعا نمیشه زودتر اعلام کنن؟؟؟خلاصه به همسرم گفتم ماشین لیز میخوره کلاستمبیخیال شو.بچه ها گفتن حیفه برف به این قشنگیبریم خونه.یه قهوه خونه تقریبا شیکی نزدیک پاساژهست که هم املتاش خوبه هم قلیوناش.خلاصهبردمشون اونجا و صبحونه خوردیم و یه قلیون سرصبحی کشیدیم و رفتیم خونه.کلا خوب بود.ساعت دو و نیم هم رفقا اومدن دنبالم رفتیم چرخیدیمو خندیدیم و یه نهاری خوردیم و رفتم خونه.تا همین الان داره برف میاد.البته منم برف رو دوستدارم ولی حقیقتا انقدر بدهکار و گرفتارم که وقتیبرف میاد و کار و کاسبی خراب میشه میگم کاشبرف نمیومد!!!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 87 تاريخ : دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت: 20:30

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۷این هفته واقعا فشار کاریم زیاد بود.مشغول چیدن جنس جدید یا جور کردن جنس.پریشب تا ۱ شب وایسادیم و مغازه بالا رو چیدیمدیروز هم مغازه پایین رو تقریبا چیدیم.حالا این همه زحمت بکش و بدو یهو دوباره دلار دارهمیره بالا.یعنی باز گرون شدن جنسا و باز فروش کمترو تورم بیشتر..واقعا دیگه نمیشه کار کرد. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 114 تاريخ : دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت: 20:30